مهر 99
جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹ | ۶:۲۳ بعد از ظهر

عصرهای جمعه درد‌های یک لاقبا دارم. عصرهای جمعه دلتنگی‌های بی‌موقع و دلگیری‌های سخت دارم. مثلا الان که این‌ها را مینویسم می دانم چقدر الکی بزرگش کرده‌ام و چقدر  موضوع بی‌اهمیت است اما وقتی آدمی از چیزی غمگین می‌شود بیا فرض کنیم آن موضوع در حال حاضر مهم‌ترین مسئله‌ی جهان هست. حتی مهم‌تر از نتیجه انتخابات آمریکا .
دلم میخواهد سرم را بکنم توی بالشت و تو بگویی برو گریه کن اما برگرد. من میروم گریه کنم اما هیچ صدایی پشت سرم توی این اتاق لعنتی به من نمیگوید برو گریه کن و برگرد. هیچ نگاهی رد رفتنم را دنبال نمی‌کند.
دلم میخواست نشسته باشی روبروی من درست آن طرف اتاق و برایم آرام آرام مولانا بخوانی. من سرم را داخل پتو ببرم و گریه کنم …تو بی‌توجه به من باز بخوانی…و باز بخوانی..که میدانی صدای آشنایت مرهم است حتی اگر اشک‌های ریز ریز مرا نخشکاند…
اما اینجا سکوت است. صدای کیبورد است. منم و ریزریز اشک‌های گرم که به من وفادارند …هیچ صدایی از پشت سر نمیگوید : برو گریه کن اما زود برگرد…من همین‌جا لابه‌لای کلماتی که مرا در آغوش کشیده‌اند گریه می‌کنم…

0 نظر
واگویه ها  | نوشته شده توسط  پریسا
چهارشنبه ۰۲ مهر ۱۳۹۹ | ۸:۳۴ بعد از ظهر

چند روز پیش داشتم فکر میکردم در سی روز از ماه چند روز خوشحالم ؟ چند روز غمگینم؟
دیدم تقریبا ده روزش را دارم شیره زندگی را می‌مکم و از شدت زیبایی زندگی سر رفته‌ام. ده روزش آرام است و با دنیا رابطه صمیمانه‌ای دارم. پنج روز شدیدا محزون و دلتنگم و ۵ روز دنیا را میشد سه طلاقه میکردم. برخی از این بدخلقی‌ها هورمونی و مربوط به امور فیزیکال است وگرنه نمیگذاشتم این چنین چنبره بزند روی روزهایم…
به چند سال گذشته نگاه میکنم که چطور از آن افسردگی ۶ ماهه خودم را بیرون کشیدم… که چطور جنگیدم .. که چطور خواستم زندگی را هرطور که می‌شود زندگی کنم.
چطور این چند سال اخیر طفل کوچک شادی و امید را از پس جنگ‌ها نجات داده‌ام.
حالا که این‌ها را مینویسم دلم میخواهد بر تمام اجزای عالم بوسه بزنم با اینکه دلم پر از دلتنگی است و غمم در نزدیک‌ترین فاصله از شادی‌ام نشسته…اما به خانه‌ام نگاه میکنم. به سکوتش. به نقش و طرحش فرشش…خدایا من چقدر این‌ها را دوست دارم. انقدر که چشمانم از اشک پر می‌شوند. خدایا من چقدر این هر سال رشدی که کردم را دوست دارم.
گمانم خوشبختی چیزی بیش از این نباشد…
احساس درونی‌ای که با وجود نابسمانی شدید بیرونی دارم…
هرچند که روزهایی هم غمگین باشم…هرچند دلگیر باشم..برای همان بیست روز احساس خوشبختی می‌کنم …

 

_از صبح ناب پر شده­ ام
درمن یک جرعه آفتاب نمی­نوشی؟_

0 نظر
واگویه ها  | نوشته شده توسط  پریسا
امرداد 97
یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۷ | ۱۱:۳۰ بعد از ظهر

“من که چیز زیادی نخواستم…فقط گفتم میان این همه دلتنگی و کاشوب و گله‌های بی موقع ِمردم که پریسا نیستی، سراغی نمیگیری، تو بیا و مرد باش و بگو درکت می‌کنم رفیق. درک میکنم برای بلندقدتر شدن افتادی روی پنجه‌هات و حالا به خون نشستی….بیا و به روم نیار اگه رکعت چهارم قنوت گرفتم، اگه به جای سلام حرف‌های یک در میان باطل زدم، اگه به جای استغفار ِشبونه تو خواب به هزیون میفتم… اگه اصلا یادم رفتی … بیا و تو رفاقت کن بامن.
تو که می‌دونی این تهران لعنتی راین نداره. اصلا هیچ رودخونه‌ای نداره تا برم کنارش و مثل سعیدِ از کرخه تا راین دلتنگیامو فریاد بزنم. فقط باد میکنن روی دستم.

تو بیا و باهام رفاقت کن این بار!

2 نظر
واگویه ها  | نوشته شده توسط  پریسا