آبان 99
چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹ | ۵:۰۹ بعد از ظهر

حرف میزد … اما من رفته بودم پی پروانه‌ها. گیر کرده بودم در سطر قبلی.

محتوای کلام را نمی‌شنیدم. فقط آنچه به گوشم میخورد آهنگ صدا بود. زمزمه‌ای مبهم. دلم نمیخواست برود سطر بعدی. باید همینجا می‌ماند. باید متوقف می‌شد. من دلم میخواست همینجا چادر بزنم. همینجا که گنگ‌م و گیج‌م.

نمیدانم متوجه شد یا نه

اما تا به اخرش را طی کرد.

دلم به همان یک لحظه سنجاق شده و هی دارد نخ کش می‌شود. ‌میدانی؟

1 نظر
هذیان  | نوشته شده توسط  پریسا