چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹ | ۸:۴۴ قبل از ظهر
پ را دیده بودم. تمام گریههایم را نگه داشته بودم آن پشت و به حرفها و شوخیهایش خندیده بودم. واقعا خندیده بودم. توی سرمای پاییز قهوه خورده بودیم. دوست داشتنی بود. لپهای دخترک قرمز بود. با هم از فلسطین تا خیلی دورترهایش را پیاده رفته بودیم و زیر باران خیس شده بودیم و خندیده بودیم.رفت و آمد کرده بودیم. آشنای هم شده بودیم.
پ یکهو نوشته بود : “پریسا من آدم نگوییام، ولی به نظرم تو خیلی لایق اینی که بهت بگم آدم دوست داشتنیای هستی.”
پشت سرش من تمام آن گریههای نریخته را گریه کرده بودم… همان ها که اولین روز که دیدمش بهانهی دیدارمان بود.
دلم برایت تنگ میشود پ.
دلم برای حرف زدنت تنگ میشود پ. برای شوخیهایت. برای سر به سر گذاشتنهایت.
پ خیلی وقتها یادم میفتی. تو خیلی دوست داشتنیتر بودی.