دگرگونی
۱۱ سال پیش بود. خوابیده بودم کف اتاقش. روی در کمد دیواریش یه پوستر رو ناشیانه و کج و کوله چسبونده بود. شروع کردم به خوندن شعر روی پوستر:
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد…
ـ عشقها میمیرند…ـ
رنگ ها رنگ دگر میگیرند
و فقط خاطرههاست
که چه شیرین و چه تلخ….
دست ناخورده به جا می مانند…
نمیدونم چرا و چطور شد اما این شعر رفت و نشست درست بالا سر طاقچهی خاطراتم… هرچیزی که این سالها از دستش دادم و از کفم ریخت رو با این شعر اخوان برای خودم دوره میکنم…
گمان میکنم کل این دنیا از جنس رفتنه…حتی آدمهایی که بهشون عشق میورزیم هم جایی تموم میشن…هرچند هیچ وقت این فکر دلخواهم نبوده…دلم میخواسته جایی با کسی به وحدت برسم و از این کثرتی که تمام زندگیم رو گرفته بیرون بیام..اما فکر میکنم این خواستن هم از جنس همون کمالگرایی های همیشهام باشه که سالها نذاشت واقعیت رو ببینم…
به قول حافظ جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است…آره آقای حافظ جریده رو ایم.. خواسته و ناخواسته جریده رو ایم..
دیدگاهتان را بنویسید