خرداد 97

وزن رضایتمندی

پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۷ | ۱۰:۲۰ بعد از ظهر

مدتهاست دنبال فرصتی میگشتم یک پیاده روی چند ساعته از یک روز جمعه‌ی بهاری را بنویسم. پیاده روی‌ای که هنگام برگشت احساس میکردم یک دریچه‌ی جدید به رویم گشوده شده و میتوانم از آنجا دنیا را جور دیگری ببینم…راستش هرچه بالا پائینش کردم دیدم نمیتوانم مفصلش کنم، خیلی حس‌ها به کلمه نمی‌ایند…کوتاه و مختصر مینویسم تا وقتی دوباره خواندمش آن روز ِ بهاری در یادم زنده شود، که رفتم و دیگری برگشتم…
محمد جزو سه چهار نفریست در زندگیم که میتوان با او “مکالمه‌ی باکیفیت” برقرار کرد. از آن مکالمه‌ها که انگار قبل و بعدش دو نفر متفاوتی…هربار که با او خیابان‌های شهر را گز کرده‌ام، چیزهایی برایم گفته که در هیچ کتابی آن‌ها را نه خوانده‌ام و نه خواهم خواند.
نه اینکه این جملات چیز عجیبی باشند،نه…اما وقتی کسی جمله‌ای را بر حسب تجربه‌ی زیسته‌اش بیان میکند، بسیار متفاوت است از خوانش چند خط که نمیدانی نویسنده در چه حالی از خود نوشته یا موقع نوشتنش چقدر از آن را درک کرده است.

القصه که همه چیز با چند سوال شروع شد. سوال‌هایی که حول رضایت از زندگی میچرخید…همین طور که لاله زار را پائین میرفتیم و چلچراغ‌ها را تماشا میکردم برایش از کارم گفتم. از اینکه ایا دوست دارم این کار را تا مدت‌ها انجام بدم؟ این که چقدر احساس میکنم برایم مناسب است و…
مثل همیشه موضوع را به چالش کشید و سوال پشت سوال…. سعی میکردم همه جوره زندگی‌ام را نگاه کنم و جواب سوالاتش را بدهم…این نگاه از لاله زار شروع شد تا پای میز رستوران سماق و بعد چهارراه ولی عصر و انقلاب…تا اینکه هنگام قدم زدن در بلوار کشاورز کم کم مفهوم “نقش” را وارد معادله کردیم. انگار که من حلقه‌ای گمشده را یافته باشم…سعی میکردم چالش‌هایی که با ان‌ها درگیر بوده‌ام را با این مفهوم جدید ببینم و همه چیز روشن‌تر می‌شد…و درک مسائل راحت‌تر…
چرا با وجود اینکه من در خانه‌ی پدری‌ام همه چیز مهیاست و نیازهایم توسط خانواده رفع می‌شود، آنقدر بی‌قرار و ناراحتم؟ و کسی دیگر در همین شرایط بسیار خوشحال و راضی؟
برای این است که من نقش ِ دختر خانه بودن را دوست ندارم…اینکه نیازهایم توسط کسان دیگر مرتفع شود و در عوض مجبور به رعایت بایدها و نبایدهایی باشم که خودم تعیینشان نکرده‌ام، خوشحالم نمیکند! چون اساسا نقش ِ استقلال داشتن را از پیش، بی آنکه به آن فکر کرده باشم برای خودم معین کرده‌ام.
به مضمون میگفت ما ادم‌ها رضایت از زندگی‌مان را با رفع نیازهایمان نمی‌سنجیم، بلکه همه چیز به رضایت از نقشی دارد که در زندگی ایفا میکنیم. انگار هرکس برای خود چند نقش تعیین میکند و هرچقدر بتواند در این نقش‌ها بیشتر و بهتر بازی کند خوشحال‌تر است. حتی اگر به زحمت بیفتد، حتی اگر نیازهایش در حالات دیگر بهتر برآورده شوند. در حقیقت با این نقش‌ها به زندگی‌اش “معنا” می‌بخشد…
ما باید دنبال نقش‌های خودمان بگردیم، دنبال معناهای خودمان… آن‌هایی که حاضریم به خاطرشان روی تنوع‌ها و نقش‌های دیگر چشم بپوشیم…
میدانی با اینکار نه تنها در درک خودمان بلکه در درک دیگری نیز موفق‌تریم. مثلا وقتی کسی با وجود امکانات و شرایط خوب در کنارمان ناله میکند!بهتر میتوانیم درک کنیم حرفش چیست و دقیقا چه چیزی غمگینش کرده است…
برایم داستان پسری را تعریف کرد که یک روز با جیب خالی برای دربند رفتن آمد تهران و با تنها مقدار پولی که داشت به جای دربند، موزه را انتخاب کرد. آنجا پس از یک ملاقات اتفاقی، زندگی‌اش دگرگون شد و شروع کرد به ساختن ِ”ساز”
نه از آن دگرگونی‌ها که یک آن سند برج و ماشین به نامت میخورد نه…این داستان زیباتر از این حرف هاست…آن روز یک نقش به نقش‌های پسرک اضافه شد و یک معنای مهم را در زندگی‌اش درک کرد. یافت که میخواهد تا آخر عمرش ساز بسازد! شد کسی که می‌داند در زندگی‌اش چه میکند، کسی که داستانی برای تعریف کردن دارد…
همنشینی با این ادم‌ها لذت دارد…می‌دانی؟

دسته‌بندی نشده | نوشته شده توسط پریسا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *