روایت مشترک
جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۹۶ | ۱۲:۳۰ قبل از ظهر
دوروایت ترکیبی از یک چهارشنبهی دوست داشتنی:
هی توضیح میداد روایتی که از وقایع توی ذهنمون داریم، تعیینکننده احساسات و عکسالعمل ماست. میگفتم نه درکش نمیکنم. چند دقیقه بعد یه گل از گلدون روی میز، جدا شد و افتاد. گفتم: حس میکنم مثل این گله هستم. پرپر، جدا افتاده…گفت: ببین، به همین میگن روایت. و خب مطلب جا افتاد برام .
– : «من توی دیدار با آدمها به دستهاشون بیشتر توجه میکنم.» دستهامو آوردم بالا و نگاهشون کردم و گفتم: «چه عجیب، تا حالا کسی توی دستهای من چیزی دیده؟» چند ثانیه بعد : «میدونستید دستهاشو دیده بودم؟ چند لحظه فقط. اما با جزئیات یادمه» روش رو برگردوند که عکسالعملم رو نبینه. با خودم فکر کردم چقدر علاقه میتونست عمیق باشه…
دستهبندی نشده | نوشته شده توسط پریسا
دیدگاهتان را بنویسید