ابراز وجود
محمد برایم یک فایل فرستاده. هرچند وقت یکبار برای کسی بداهه مینوازد . شب است.اتاقم آرام است. صدای تار زیر و زبرم میکند…
انگار کن رازی سر به مهر در زیر و بم ِ صداـ محزون ـ میگرید…دلم سنجاق میشود به صدا…پیِ راز میرود…
دیشب هرچه حرف میزدم یک پیام دریافت میکردم:”من نمیخواهم تورا بفهمم”. چون کودکی در پی اثبات ِ چیزی که میدانستم در موردم صحیح است پافشاری میکردم…احساس میکنم از هر ده خطی که بنویسم یا حرف بزنم ۵ خطش را فقط میخواند. به ۴ خطش فکر نمیکند و فقط یک خطش را میگیرد…یک آن دلم میسوزد برای کلمات ِ بیچارهام که به شرافتمندانه ترین شکل ممکن داشتم خرج میکردم برای مخاطبم..بیشتر دوست دارد حرف بزند تا بشنود…مرا آزار میدهد.
به نجمه میگویم گاهی بعضی مکالمات ِ دردناک چیزی یاد ِ آدم میدهد…مثلا اینکه چقدر گوش کردن میتواند عزیز باشد، دل بسپاری و دقیق گوش کنی که چه میگوید…چه میخواهد…لحنش را بفهمی…سعی کنی جان ِ کلامش را بگیری و دل بدهی به آن حزن یا شادی یا بی تفاوتی که سعی دارد در پس کلمات نشان دهد یا مخفی کند…انگار که رازی را جسته باشی…به حقیقتی دست یازیده باشی…گوش کردن راه مطمئن تری برای رسیدن به حقیقت است تا حرف زدن…البته اگر کسی واقعا در پی این رسیدن باشد…
فرض کنید سعی دارم به آدمی که شنونده نیست خودم را توضیح دهم. نتیجه چیست؟ عبث…محمد میگوید این توضیح دادن یعنی تمرکزم به جای “آنچه که هستم یا سلف” روی “آنچه مینمایم یا پرسونا” است. وقتی آنچه مینمایم خدشه دار شود مضطرب میشوم. درست هم میگوید.
مضطربم. و این پافشاریم برای توضیح دادن در مقابل مخاطبی که نمیشنود بیشتر مضطربم میکند.
باید به جای تمرکز و پافشاری روی پرسونا روی “اظهار وجود” یا نحوه صحیح ابراز سلف تمرکز کنم.یعنی خودم را صریح، منطقی، همدلانه ابراز کنم نه منفعل یا پرخاشگر.
وقتی آدم ابراز وجود ندارد چیزی در وجودش دائم در عذاب است. مثلا برای من که درون گرا نیز هستم گاهی ساعت ها در ذهنم با کسی دعوا میکنم، جوابش را میدهم یا خوش و بش میکنم. همه چیز در ذهنم اتفاق می افتد و این مرا آشفته میکند. ناخودآگاهم را عذاب میدهد.
مثال جالبی میزند : یکبار توی یک بحث علمی صداها بالا رفت و کم کم داشتند توهین میکردند. من گفتم لحن حرف هاتون طوری ناراحت کننده است که اجازه نمیدهد به حرف هاییان منطقی فکر کنم. آن وقت همه آرام شدند.
به نظرم آمد این کار خیلی سخت است. هوش زیادی میخواهد. غیر از هوش ، قدرت پردازش باید سریع باشد. بتوانی در یک لحظه تمام جواب های احتمالی، کارکردها و نتایجشان را بسنجی و تصمیم بگیری. علی الخصوص برای من ِ درونگرا که فرآیند پردازشم کمی طولانی تر است این سخت تر به نظر میرسد.
تمرین…تمرین …تمرین.
اینکه رابطه ای را به یک رابطه یک طرفه تبدیل کنم برایم سخت است. چون تمام انرژی ام را چنین رابطه ای میگیرد. سعی میکنم خوش بین باشم و در عین ِ سکوتم از مونولوگ! ِ طرف مقابلم چیزهایی بیرون بکشم که به وجودم اضافه کند.
با دقت که نگاه میکنم میبینم این یک طرفه شدن تقصیر من نیست. بیشتر از سمت مقابل تحمیل میشود. چاره چیست؟هیچ
زندگی همین کش و قوس ِ روابط است.
دیدگاهتان را بنویسید