هجران
دقیقا دارد یکسال میشود از کوه دور افتادهام. یادم نیست کی علاقمند شدم به این مخروط شکل ِ پر هیبت…یادم نیست اولین بار کی قدم گذاشتم در دامنهاش … کوه شور و زندگی را در من تجدید میکند…لباسی نو بر تن ِ خمودهی روزمرگیهایم میپوشاند…از جبر روزگار و شاید جبر دختر بودنم و دوری راه فاصلهمان بیشتر شده…پیشترها که در درهی کارا کفشهارا میکندم و پاهای خستهام را در اب یخ فرو میبردم یا وقتی در پلنگچال از دست سگهایی که دنبالمان کرده بودند تا پناهگاه میدویدم گمان میکردم کوه شادم میکند! طبیعت حال ِ مرا به سمت ِ خوب و خوشحال ِ روزگار میچرخاند…اما یادم هست درست روزی که سنگین و غمگین و با دوست اما تنها، روی صخره نشستم و زل زدم به دور دستها فهمیدم طبیعت مرا شاد نمیکند طبیعت هرحالی که هستم راعریانتر و بیپیرایهتر نشانم میدهد…غمم را از دلم بیرون میکشد همانطور که شادیام را بیرون میکشید...مرا با حقیقت وجودیام آشنا میکرد..حالا اما دلتنگانه مسافر وادی هجرانم … چیزی در وجودم دائم زمزمه میکند از هرانچه دوست داشتهام هجرانش نصیبم شده و این مرا به سمتی سوق میدهد که غصه دوری و دیری ِ روزگارم را تاب بیاورم که برای من همیشه دوری و دیری خواهد بود.
دیدگاهتان را بنویسید