پریسا بودگی
تصویر خودم را در شبکههای اجتماعیام نگاه میکنم. میفهمم که زمانی او همان من بوده است اما الان نیست. اصلا شبیه من نیست. من دومینووار تمام گذشتهام را ریختهام و جلو رفتهام. خندیدهام و رها شدهام. من در این دو سال انقدر دگرگون شدهام که خود گذشتهام را مثل آشنایی دور نگاه میکنم. اما هنوز مختصات جدیدم را پیدا نکردهام. هنوز میشکنم و جلو میروم. میسازم و بالا میروم. فرو میریزم و مرگ را مزه میکنم. اما هنوز نمیدانم این ساختمان کجایش خوش ساخت است و کجایش بدقواره. اصلا نمیدانم باید چه چیزی را نشان خودم بدهم چه برسد به دیگران. اول باید خودم را ببینم. باید دورتر بایستم. باید خلوت کنم. باید برای بار هزارم از خودم فاصله بگیرم. شاید این بار تصویر بیشتری در ذهنم از خودم رسم کنم. من باید خودم را در تمام آینهها در تمام دوربینها ببینم. باید خودم را بلد باشم. من گم شدهام در هزار توی پریساهایی که خیلیهاشان به چشمم هنوز غریبهاند گم شدهام.
دیدگاهتان را بنویسید