بلکه تو باشی
جمعه ۰۳ تیر ۱۴۰۱ | ۶:۱۴ بعد از ظهر
صفحهی ایمیلم را باز میکنم و میبندم. هزار بار در روز. مینویسم. یک خط. بعد آن یک خط میشود یک کلمه. آن یک کلمه میشود : دلتنگم. چیز بیشتری ندارم بگویم و از این بیشتر میرنجم.
بعد همینطور میبارم. همینطور چکه میکنم. بعد در خیالم با خنده ــ با همین صدای گرفته ـ میخوانم : در فکر تو بودم که یکی حلقه به در زد … یکی حلقه به در زد … بعد پی در زدنی که نیست در بین تمام صداها میروم. نیست. صدایی نیست. کسی در نمیزد. من پشت دری که کسی دست به حلقهی آن نمیبرد میبارم. میگریم. دلتنگ میشوم.
دستهبندی نشده | نوشته شده توسط پریسا
دیدگاهتان را بنویسید