روایت اول :
شب قبلش اهنگ را فرستاده بودم برای عطیه. عطیه گفت چند روزه روی این اهنگ قفلم. فردا شب صندلی شماره ۱۷ ردیف پنجم صندلیهای کناری نشسته بودم و همینطور که سجاد افشاریان میخواند : “وقتی که حرف من نبود کدوم صدا در تو نشست” و من فکر کردم بودم تمام وجود من الان یک سالن بزرگ و تزئین شده با هنرهای گچبری اروپایی قرنها پیش است و یک “تو” دارم که تنها نشسته روی آن صندلیهای با روکش قرمز و من با لباسی با دنبالهی کشیده شده روی سن دارم برایت میخوانم. صدا را انداختم در گلو و همانجا در سالن فریاد میزدم : ای غریبه خوش اومدی به جشن ساده ی تنم … و من ان لحظه عمیقا احساس خوشبختی کردم. همانجا در همان صندلی شماره ۱۷ ردیف پنجم صندلیهای کناری …عزیز من.
روایت دوم :
جاده بود و سرتاسر شب. من سرم از دود درد میکرد. تکیه داده بودم و چشمهایم را بسته بودم و شهرام ناظری میخواند :
تفنگ دسته نقرم را فروختم
برای وی قبای ترمه دوختم
فرستادم برایم پس فرستاد
تفنگ دسته نقرهم داد و بیداد …
فکر کرده بودم چقدر عاشق ِ صادق، ساده و شریف جوهر است. شاید برای همین است که من تمام کسانی را که زمانی دوست میداشتهام را فراموش کردهام اما کسانی که دوستم داشتهاند را هرگز.
روایت سوم :
دیروز تولد مادرم بود. چشم در چشم هم یک ساعت رقصیدیم و خندیدیم. پای مادرم درد میکرد اما همراه بود. خواهر و برادرم هم برایمان پرفورمنس هندی اجرا کردند و باز خندیدیدم. دیروز را به تمامی زندگی کردم.
like