این پست تماما زنانه است.
بچه سال که بودم دختربچه کوچکی بودم با دامن که در تمام مهمانیها و مجالس مادرش مجبورش میکرد برود وسط و برقصد. خجالت میکشیدم. مخصوصا وقتی شلنگ تخته انداختنهایم مورد تشویق و نگاههای بقیه قرار میگرفت و به دختر بچه ۵ ساله خیره میشدند بیشتر خجالت میکشیدم. اما بعدها وقتی در اوج غم میتوانستم با غمگین ترین اهنگها بر ویرانههای وجودم هم برقصم رقصیدن تبدیل به آئینی شد که با ان درونم را بیرون میریختم.من درونگرا برونگرا میشد. مثل التیامی بر زخمهای نهانم بود. نصفه شب وقتی با مهسا در اتوبانهای تهران میرفتیم و اهنگ را تا ته بلند کرده بودیم و من با موهای افشان داشتم میرقصیدم و مهسا میگفت مامانت حق داره نگران ترکیه رفتنت باشه و بلند بلند میخندیدیم داشتم فکر میکردم در اوج شادی هم رقصیدن من درونگرا را برونگرا میکند. مرا از خودم بیرون میکشد. در رویاهایم همیشه دخترکی با لباس باله بودم که روی زیباترین سنهای تالارهای اتریش با رقص و تن و هنر و روح قسمتی از یک روایت میشدم. یک روایت مکرر که هربار نامکرر بود.
بزرگتر که شدم در تراپی و در فرایند آشتی با بدن هم رقصیدن چیزی بود که کمکم میکرد. قسمتی از تمریناتم بود. شناخت دستها کشیدگی سرانگشتان موها همه چیز را من هزار باره میدیدم و آشنا میشدم و آشتی میکردم.
چند روزیست به این عکس الن دلون و رومی اشنایدر خیره شده ام. فکر میکنم بعضی داستانها اگر چه ظاهرا تمام میشوند اما هرگز تمام نمیشوند. تا ابد جاریاند.
چقدر من نگاههایشان و دستهای گره خورده شان را دوست دارم. رقصیدن انگار فرمی میشود که دو نفر میتوانند در آن به زیباترین شکل تمام وجود و علاقهشان را یکی کنند.
دیدگاهتان را بنویسید