دوشنبه ۰۸ آذر ۱۴۰۰ | ۹:۴۱ قبل از ظهر
ظهرهای جمعه سال ۷۶ -۷۷ بعد از خوردن آبگوشتی که مادر پخته و چند پر سبزی. فراغت محض و آرامشی که انگار تا همیشه ابدی خواهد بود. نور آرومی که از بازی بین پرده و پنجره عبور میکنه و میفته روی فرشهای لاکی. عزیز من! تو اون نوری. رها و آزادی. به کفم نمیایی. اما نورم میبخشی. روشنم میکنی. جانم میدهی.
دستهبندی نشده | نوشته شده توسط پریسا
دیدگاهتان را بنویسید