آبان 100

اوهام

پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰ | ۲:۰۷ بعد از ظهر

میدانی هیچ دوست داشتن و دشمن داشتنی زمان را تاب نمی‌اورد. همیشه چیزی پشت سر جا می ماند. خاطره‌ای از خاطره‌ها به ذهنمان می‌ایند. گذشته و آینده میشود چیزهایی متزلزل در ذهن مه آلود ِ زمان‌زده‌ی من. عالم برایم مثل خواب و خیال شده. ردی از حقیقت بر هیچ چیز نمیبینم. روز و شبم یه کاسه میگذرند. چیزهایی نیز ادراک میکنم که کم است. اندک است. امشب انگار در خیالی بودم و از آن خیال به خیالی دیگر چشم باز کردم. دیدم پاییز نیمه را هم گذرانده و امروزم دارد به پایان میرود. چیزهایی زیادی یاد نگرفتم و چیزهای اندکی هم یاد گرفتم.بی قرار شدم … ساعت خروج از شرکت را میزنم. کاش میشد ساعت خروج از امروز را دیرتر بزنم…کاش زمان کش می‌امد. کاش انقدر همه چیز بی‌رونق نبود در ذهن و جانم… جسم ِ بیمارم به روحم زار میزند. پوریا اخواص با صدای مردانه اش ـ که دوست دارم ـ میخواند : باران باش و در این شب تار/ بر این آتش تشنه ببار … آشوب ِدل خسته‌ی من / با دست تو رسد به قرار …
من به خود خاکسترنشینم نگاه میکنم و فکر میکنم چقدر آتش به جان داشتن شیرین بود…

دسته‌بندی نشده | نوشته شده توسط پریسا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *