آشفته حال
دوشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۰ | ۹:۱۴ بعد از ظهر
پاییز است. آبان از نیمه گذشته است. عمدتا باران میبارد. من تست کرونایم را در دست گرفتهایم و منفی ست اما فین فین میکنم. تنم درد میکند… سید جواد ذبیحی مناجات میخواند… در قلبم عمیقا از او متشکرم. اشک چشمهایم بی اختیار از بیماری که در جانم هست میریزد … تمام دنیا را این لحظه رها کرده ام و با خودم تنها نشسته ام و گمان میکنم چیزی بیرون این اتاق و دیوارهایش نیست که دلم بخواهد … جز تو که شبیه حفرهای در جان ِ منی …
زیر لب زمزمه میکنم : تو کیستی که مرا در منظرهی آغوشم به خواب میبری ؟ کیستی که میگذری و یک میلیون آشیل در پاشنهی تو آواز میخوانند ؟
چشم هایم را میبندم و گمان میکنم تو پیش منی … دست گذاشتهای روی پیشانیام و تبم را میگیری و میگویی چیزی نیست جان من بخواب…
و من آرام میخوابم گویی هیچ صبحی را دیگر بیدار نخواهم شد…
دستهبندی نشده | نوشته شده توسط پریسا
دیدگاهتان را بنویسید