دی 99

غریبگی

شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۹ | ۱۱:۳۰ قبل از ظهر

شبیه یک مقدمه بود. یک مقدمه که جذاب‌ترین مقدمه‌ای بود که در تمام سال‌های زندگی‌ام خوانده بودم. آشنایم شده بود. تمام که شد رفتم سراغ متن اصلی. هرچه ورق زدم سفید بود. خالی…ورق میزدم دیوانه‌وار و سفید بود. گمگشته بودم. دلم میخواست بخوانم. باید این مقدمه‌ی جذاب از متنی باشد اما نبود. هیچ نبود. احساس ناآشنایی میکردم. اصلا شک کرده بودم که از اول احساس آشنایی داشته‌ام یا خیالی بوده و توهمی. دو تکه شدم. یک تکه نشسته پشت میز و همچنان ورق می‌زند. یک تکه‌ی دیگه گریه‌اش گرفته و کتاب را بسته و رفته است. آن تکه‌ی رفته غریبگی می‌کند. با همه‌ی آدم‌ها…با روزها …با خودش. در آینه نگاه می‌کند و هرچه می‌یابد یک غریبگی مدام است .

دلم میخواهد به خودم برگردم. دلم میخواهد آن پریسای نشسته روی صندلی هم بلند شود و به تکه‌ی دیگرش بپیوندد….

دسته‌بندی نشده | نوشته شده توسط پریسا

۴ پاسخ به “غریبگی”

  1. شاید رسمش همین باشد که تکه‌ای از تو پیش او باشد و تکه‌ای‌ از من پیش… همه تکه‌هایی داشتیم که پیش کسی جا گذاشته‌ایم. گیرم بعضی تکه‌ها بزرگترند و زخم جدایی‌شان عمیق‌تر… چه می‌توان کرد؟ غریبگی رسم دنیاست و دنیا محل عبور… اگر قرار بر رفتن است -که هست- باید رفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *