زندگی لیلیست مجنونانه باید زیستن…
انقدری که من از زندگی و از خودم فهمیدم عشق برای من خلاصه در یک ادم نبوده و نیست. شاید تجلی عمیقترش در وجود یک ادم باشه که بهش اجازه میدی و ازش اجازه میگیری که تو این مسیر همراهت بیاد و همراهش بشی اما برای من یه دایره گسترده از چیزهایی در اطرافم هست که سعی میکنم به زیبایی ادراکشون کنم و هرچقدر که میتونم ظرف کوچک وجودم رو از تجربههای زیباشناختی پر کنم. این زیبایی میتونه محل اتصال حروف یک بیت ِ خوشنویسی شده باشه یا اوج و فرود یک صدا یا درک عمیق وایسته به تجارب قبلیم از یک مصرع شعر. به نظرم هر لحظه نو دیدن زندگی چیزی هست که ما برای ادامهی داستان زندگیمون نیاز داریم. برای اینکه تبدیل نشیم به صنایع مستصرفه نیاز داریم که نه تنها جور دیگری به ـ شب که پشت پنجرهمون گسترده شده ـ نگاه کنیم که باید معنادار نگاه کنیم. نه از این جهت که واقعا باید معنای یگانهای برای همه ما بالذات داشته باشه بلکه برای ساختن آجر به اجر خودمون و مصرف نشدن در این زندگی به این معنا نیاز داریم. این مدل زندگی کردن میتونه بسیار شیرین باشه. میتونه انقدر وجودت رو از زندگی لبریز کنه که ندونی چطور باید عشقی که از تو موقع راه رفتن از پاهات جاری میشه رو جمع کنی. ندونی چطور باید اشکهات رو در مواجهه با یک زیبایی منحصر به فرد نگه داری….اما همانقدر که شیرینه میتونه سخت باشه. اساسا پر زندگی کردن پر غم خوردن و پر گریستنه …
گمان میکنم چیزی که این ظرف کوچک مارو بزرگ میکنه غم و رنج باشه. غم و رنجی که بتونی با همین رویکرد بهش نزدیک بشی و ازش برای گسترش وجودت استفاده کنی. هرچه فراختری ظرفیتت برای پر شدن از زیباییها هم بیشتره…
و این میان خوشا به حال اونها که این رویکرد رو در غمهاشون پیاده میکنند…خوشا به حال اونها که میتونن در سختیها روزنه پیدا کنند و اجازه رسوب کردن و پر از گره شدن رو نمیدند…بلکه بزرگتر و فراختر میشن..
عشق را خاکستری باید تماشا کرد
مرد را در جذبهی اندوه باید دید …
میام و بیشتر مینویسم… بیشتر فکرهام رو برای روزهای پر رنج و غم احتمالی روزهای آیندهم مینویسم که یادم نره چطور فکر میکنم. ..
دیدگاهتان را بنویسید