بهمن 97

_ شبیخون _

یکشنبه ۰۷ بهمن ۱۳۹۷ | ۱۱:۲۳ بعد از ظهر

پیرمرد ایستاده بود کنار جدول‌ ..‌.کیسه پلاستیکی مشکی دستش بود … شلوار پارچه‌ای توسی ِ رنگ ُ رو رفته … چهره پر از خط و خطوط نامنظم و حالتی مستاصل … از توی تاکسی زل زده بودم بهش … کلا چند ثانیه نشد …رفت…دور میشد ، دور میشدم ..‌‌.‌ با خودش هزار و یک حرف نگفته و گریه‌های به رو نیاورده می‌برد و با خودم هزار و یک فکر و‌ خیال می‌بردم…و هر دو با هم تنهایی رو …
….

گاهی حس میکنم مردها در یک چیز خیلی عمیق‌تر از ما هستند ، در تنهایی ؛…

دسته‌بندی نشده | نوشته شده توسط پریسا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *