چهل سالگی
از انقلاب تا شادمان رو پیاده میرم. این مسیر همیشه خلوت و دلگیره. دیشب برخلاف روال همیشگیش اصلا خلوت نبود اما بیش از گذشته دلگیر و حزن آور بود..قدم به قدم کارگرهایی که روی شونههاشون داربستهای چهل سالگی انقلاب رو حمل میکردند…غرفههایی که قراره فردا، فریاد چیزی رو بر سر مردم سربدن. پرچمهایی که از روی نردههای بی آرتی آویزون شدن…
فردا اینجا احتمالا “مرگ بر …” های زیادی میگن. من از تمام این دم و دستگاهی که به خیابون آوردن، بوی شربت و گلاب که نه، بوی خون میشنوم…بوی نیستی…اینو مردم فردا با شعارهاشون تایید میکنن که بوی خون نه هیچ چیز دیگهای…
من میر حسین نیستم که در چهره تک تک آدمهایی که با مشت گره کرده به سمتم اومدن نگاهکنم و حس کنم دوستشون دارم… به همین دلیل سعی میکنم خیابون که نه، حتی در تلوزیون هم نبینمشون…تنفر چیزی نیست که دلم بخواد در قلبم بهش جا بدم…مگه میشه این همه ظلمو دید و باز فردا با مشت گره کرده رفت و جشن گرفت که چهل ساله شدیم؟
دلم پر از ناامنی میشه…پر از حس لرز…یخ میکنم…هرچقدر هم که ظاهرم محکم و مشتم گره کرده تهش میدونم طبع خیلی نازکی دارم…
دیدگاهتان را بنویسید