نوسان
راستش را بخواهی همیشه به مو میرسد. به مو میرسد و پاره میشود. چندتایی هم پاره نمیشوند. یادم نمیآید اخرین باری که به مو نرسید کی بود. معمولا سعی میکنم با تمام قلبم به اتفاقات و ادمها نزدیک شوم. به تمامی درگیرش میشوم. اما انقدر کش میاید، انقدر اتفاق افتادنش، اطمینانش، دیر میشود که اخرش به مو میرسد. شور و شوقم سرد میشود. دیگر آن علاقه گذشته را به اتفاق افتادنش ندارم. البته بهتر است بگویم علاقه دارم ولی دیگر اهمیتی ندارد. پلنهای دیگر ِ بدون آن اتفاق را انقدر مرور کردهام که دیگر اتفاق افتادن و نیفتادنش کم اهمیت شده است… چه این اتفاق دردی باشد که انتظار بهبودش را میکشم،چه پولی باشد که منتظرم با آن کاری انجام دهم، چه پروژهای باشد که مدتهاست منتظرم مهر تاییدش بخورد، چه ادمهایی که انتظار معاشرتشان را میکشم…همیشه به مو میرسد و سرد میشود..
امروز یک جایی خواندم یکی از این جنگ زدههای سوری گفته بود : ” من هم دلم برای گلهای دمشق تنگ میشود اما دیگر برایم مهم نیست.”
داستان همین هست! فقط به شکل دیگر و در قالب دیگری ، میدانی؟
دیدگاهتان را بنویسید