مهر 99

اما زود برگرد…

جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹ | ۶:۲۳ بعد از ظهر

عصرهای جمعه درد‌های یک لاقبا دارم. عصرهای جمعه دلتنگی‌های بی‌موقع و دلگیری‌های سخت دارم. مثلا الان که این‌ها را مینویسم می دانم چقدر الکی بزرگش کرده‌ام و چقدر  موضوع بی‌اهمیت است اما وقتی آدمی از چیزی غمگین می‌شود بیا فرض کنیم آن موضوع در حال حاضر مهم‌ترین مسئله‌ی جهان هست. حتی مهم‌تر از نتیجه انتخابات آمریکا .
دلم میخواهد سرم را بکنم توی بالشت و تو بگویی برو گریه کن اما برگرد. من میروم گریه کنم اما هیچ صدایی پشت سرم توی این اتاق لعنتی به من نمیگوید برو گریه کن و برگرد. هیچ نگاهی رد رفتنم را دنبال نمی‌کند.
دلم میخواست نشسته باشی روبروی من درست آن طرف اتاق و برایم آرام آرام مولانا بخوانی. من سرم را داخل پتو ببرم و گریه کنم …تو بی‌توجه به من باز بخوانی…و باز بخوانی..که میدانی صدای آشنایت مرهم است حتی اگر اشک‌های ریز ریز مرا نخشکاند…
اما اینجا سکوت است. صدای کیبورد است. منم و ریزریز اشک‌های گرم که به من وفادارند …هیچ صدایی از پشت سر نمیگوید : برو گریه کن اما زود برگرد…من همین‌جا لابه‌لای کلماتی که مرا در آغوش کشیده‌اند گریه می‌کنم…

واگویه ها | نوشته شده توسط پریسا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *