لحظه
چند روز پیش داشتم فکر میکردم در سی روز از ماه چند روز خوشحالم ؟ چند روز غمگینم؟
دیدم تقریبا ده روزش را دارم شیره زندگی را میمکم و از شدت زیبایی زندگی سر رفتهام. ده روزش آرام است و با دنیا رابطه صمیمانهای دارم. پنج روز شدیدا محزون و دلتنگم و ۵ روز دنیا را میشد سه طلاقه میکردم. برخی از این بدخلقیها هورمونی و مربوط به امور فیزیکال است وگرنه نمیگذاشتم این چنین چنبره بزند روی روزهایم…
به چند سال گذشته نگاه میکنم که چطور از آن افسردگی ۶ ماهه خودم را بیرون کشیدم… که چطور جنگیدم .. که چطور خواستم زندگی را هرطور که میشود زندگی کنم.
چطور این چند سال اخیر طفل کوچک شادی و امید را از پس جنگها نجات دادهام.
حالا که اینها را مینویسم دلم میخواهد بر تمام اجزای عالم بوسه بزنم با اینکه دلم پر از دلتنگی است و غمم در نزدیکترین فاصله از شادیام نشسته…اما به خانهام نگاه میکنم. به سکوتش. به نقش و طرحش فرشش…خدایا من چقدر اینها را دوست دارم. انقدر که چشمانم از اشک پر میشوند. خدایا من چقدر این هر سال رشدی که کردم را دوست دارم.
گمانم خوشبختی چیزی بیش از این نباشد…
احساس درونیای که با وجود نابسمانی شدید بیرونی دارم…
هرچند که روزهایی هم غمگین باشم…هرچند دلگیر باشم..برای همان بیست روز احساس خوشبختی میکنم …
_از صبح ناب پر شده ام
درمن یک جرعه آفتاب نمینوشی؟_
دیدگاهتان را بنویسید