آذر 98

عمری به سر دویدن

سه شنبه ۰۵ آذر ۱۳۹۸ | ۱۱:۳۵ بعد از ظهر

چیزی در دلم می‌شکند. انگار که غرورم باشد. عقلم به دلم _شماتت بار _ میگوید دوباره به سراب دلبسته بوده‌ام. راستش من نمیدانم چه نصیب تو میشود که این چنین بنده‌ات را تشنه راهی سرابش میکنی و وقتی روشنایی اشک ِ شوق ِ رسیدن به چشمانش می‌افتد با روشنایی اشک ِ نرسیدن طاقش میزنی. پایم به راه نمی‌اید. اما پیاده و تنها را هنوز خوش‌تر دارم. از دیگران خداحافظی میکنم و راهی خانه میشوم. مطهری را تا ولیعصر گز میکنم و در راه تلخی نمک ِ سراب و امیدی که غرورم را و امید‌های دیگرم را رهزنی کرده امانم نمیدهد. خودم را تکیه داده بر در ِ بسته‌ی خانه‌ات میبینم_ که همیشه بی‌موقع بوده‌ام…_ با صدای بلند زار میزنم. در تاریکی ِ کوچه از تو به خودت شکایت میبرم و از خودم به خودم. از تو به سوی تو فرار کرده‌ام… از تویی که در ابتدایی مطهری ترکت کردم و در انتهایش به آغوشت درامدم… هارب منک الیک‌… میدانی؟

دسته‌بندی نشده | نوشته شده توسط پریسا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *