در خانه ات بنشینی…
نشستهام گوشه اتاقم شعر میخوانم…شمال از شمال غربی را میگذارم چند دقیقه میبینم و بعد بی حوصله میبندمش!دلم فیلم جدیدتری میخواهد…یک فیلم با دز هیجان بالا که کمی از من را در خودش غرق کند…پیدایش میکنم…اما نه همین را هم نمیخواهم…تمام اتاقم به هم ریخته است. لباسهایم…ساکم…در این میانه صدایش در گوشم میپیچد که فردا شب عروسی دعوتیم…نمیخواهم…هیچ وقت چیزهای اجباری را دوست نداشتم.حتی حال خوبی که به اجبار کسی بخواهد تحمیلم کند…ذهنم مشوش است. پریشانم…کمی با مریم حرف میزنم. او از من پریشانتر…یادم میافتد مدتهاست قرار بود به لیلا زنگ بزنم و هنوز دستم به گوشی نرفته…صورت جلسهی همراهان بدون مرز را در گروه میبینم و یادم میافتد باید میخواندمش و نظرم را میگفتم..نه حوصله اش را ندارم…خدایا چقدر کار دارم برای انجام دادن. یک آن مینشینم روی تخت و دلم میخواهد به هیچ چیز فکر نکنم…نمیشود…چطور میشود به روی خودم نیاورمشان!؟
توجهم به گوشهی مرورگرم جلب میشود. پیجی که مدتها پیش ذخیره شده که شاید روزی بازگردم و دوباره نگاهش کنم…
بازش میکنم..
شعر عجیبیست…من هم مثل این شعر در خانه نشستهام…جنگ زده…و دلم میخواهد بر بال خیالم در شارع الحمرا قدم بزنم…خیابانهای بیروت را ببوسم..فیروز بخوانم، لبیروت را جار بزنم و دل به صدای عود قاهره بدهم..دلم میخواهد ورای مرزهای امروز، من باشم، تو باشی و ماه!که هیچ گاه خاطراتمان را فراموش نمیکند…
در خانه ات بنشینی
و به بارانی فکر کنی که در صیدا می بارد
در خانه ات بنشینی
و ماه
که الان بر کشتزارهای شبعا می تابد
بر پوست تو نیز بتابد
بر چهره ات
تا ماه شوی
ماه
مثل چهارده سالگی ات
در شبهای پر هیاهوی بیت المقدس .
در خانه ات بنشینی
تا روزی در شارع الحمرا قدم بزنی
زیر آفتاب رقیق بیروت
در خانه ات بنشینی
قدم بزنی
در دور سوم تصنیفی کلاسیک
که کسی
سالها پیش
در قاهره
خوانده است
در خانه ات بنشینی
و فردا
یک چیز کاملا بدیهی باشد
مثل دستی که الان در موهایت می بری
درخانه ات بنشینی
و دغدغه ات ستاره ای باشد
که گاه هست و گاه نیست
و سوالی
آیا کسان دیگری دور از سیاره ی ما
هنوز
هستند ؟
در خانه ات بنشینی
اما خانه ای نداری
در اردوگاهی در اردن
همه چیز مثل قهوه ی تلخی که بابا می خورد
سیاه
و تلخ است
زنی بیوه هستی
که دیگر کسی برای از دست دادن ندارد .
در اردوگاهی در اردن
سالها
از خانه ات دوری
کسی می گوید: ام وهب
و می فهمی هنوز مادر پسرت هستی
که روزی از تیرماه
بجایش برایت داستانی از او آوردند
چیزهایی از آن یادت هست
خط های روشن موشک ها
دایره های خون
و روستایی که نام اش را الان بخاطر نداری
در خانه ات بنشینی
هیفا هنوز باشد
و وهب
و بابا
ظهر روزی از پاییز باشد
بگویی امشب ماه کامل است
بابا سرش را تکان دهد
و فنجان قهوه
تلخ
واقعی
و سیاه باشد
در خانه ات باشی
اما خانه ای نداری
آن سوی مرزهای 1967 اما
خانه ای هست
حتا اگر نباشد
و درخت زیتونی
حتا اگر نباشد
و خاطراتی که نه بولدزرها
نه موشکها
نه کابینه ی جدید نمی تواند نابودشان کند
آن سوی مرزهای 1967
هنوز
تو هستی
وهب هست
هیفا
بابا
و ماه
که هیچگاه
فراموش نمی کند
دیدگاهتان را بنویسید